شهیدی که بر خاک می خفت
سر انگشت در خون خود می زد و می نوشت
دو سه حرف بر سنگ :
« به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ ،
که بر جنگ !»
از : قیصر امین پور
شهیدی که بر خاک می خفت
سر انگشت در خون خود می زد و می نوشت
دو سه حرف بر سنگ :
« به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ ،
که بر جنگ !»
از : قیصر امین پور
سانتریفیوژ ها
کمی آرامتر
مگر عصر اعتدال نیست ؟
سانتریفیوژها
بعد از این
مشق شبهای آرمیتا را بنویسید
سنگ قبر مجید را بشویید
بخندید
بازی کنید
مگر عصر اعتدال نیست؟
چرا گریه میکنید؟
مگر آن مرد که در باران آمد
سرهنگ هم نبود
شاه کلید هم داشت
باز عبای کتاب خاکستری پوشیده است؟
کمی آرامتر
چرا گریه میکنید
مگر حنابندان اشتون نیست؟
مگر پنج انگشت غرب
بر شاخ شیطان گره نمیشود که ما
حنجرههامان کمی بخوابد؟
حالا که آقای کمردرد
فاتح خندههای اشتون شده
چرا گریه میکنید؟
مگر کوکِ رفتنید
که اینگونه بیتابِ مصطفی شدهاید ؟
مگر عصر اعتدال نیست؟
چرا گریه میکنید؟
چرا کوک رفتنید؟
++++حالم خیلی بده ...
نذر کرده ام صد دور تسبیح
«اهدناصراط المستقیم»
بخوانم...
شاید مسیرم به کربلایت افتاد...
شهر به شهر
تو را نشان دادند
تا همه ببینند
عشق خدا
با خون خدا
چه کرد...
+خدایا
حتی اگر
بعد از این همه گناه
بخشیدی مرا
گمنام تشییع کن
مرا تا بهشت!
+نائب الزیاره همتون هستم...از ذهنم بیرون نمیرین هیچوقت...ببخشید ک فرصت نشد باهاتون خدافظی کنم...بهشت نصیبتون
DL+++ جونمو بگیر ... منو کربلا ببر ...
++ هر دو زیبآ نوشت اثر آقای علی لاری زاده هستند
سلام حبیب خدا
این روزها...
نمیدانم
احساس میکنم گمشده ای دارم
پیدا نمیکنم!
شاید خود را گم کرده ام!
دلم به نوشتن نمی رود!
خدامیداند چقدر تا به اینجآ امده ام اما...
حرفی نبود برای گفتن!
مثل معلمی سخت گیر؛دستِ دلم را گرفته ام و تا به اینجا بزور کشانده ام که زبان باز کند!
شاید فرجی شد!شاید...
اما شهر باران! شهر رمضآن ؛ ربیع القرآن...
مبآرک باد برشما این ضیافت
صاحبخآنه عظیم است سمیع ؛ از بزرگ جز بزرگ طلب مکن! ک غیر از آن ضرر کردی...
مومنِ زرنگ!
مرا هم از یاد مبر که عجیب محتاجم...
منِ رو سیاه
دست خالی آمدم
خجالت زده ام
اما دلم پر است از آرزو هآی ممکن و محآل!
دل خوش کرده ام به ارحم الراحمین بودن میزبان...
نیمه نگآهی ؛گوشه چشمی...عفو بفرمایید یا کریم
+ماه خدا عیان شد؛
آن ماهِ ماهِ خدا کی عیان میشود؟! :(
++عذرنآمه (برای غیبتی ک میخواهم بزور موجهش کنم...)
یکی بود! یکی نبود ؛
یه سرزمینی بود؛ نه خیلی دور؛ نه خیلی نزدیک! [همین حوالی]
به یمن مهربانیشان چند روزی با دوستان میهمانشآن بودیم!
ساده دل ؛ زحمت کش ؛ و پر از امید
نگین انگشتریِ این جمعیت 195 نفری یک شهید بود! که به قول خودشان ؛ برکت و رحمت ده همه بخاطر وجود اوست...
این روزهآ که نبودم
مشغول تحصیل و آموختن عشق در همان حوالی بسر میبردم...
حیفم می آید نگویم!
از سفری که به کربلا داشتیم با برو بچ! با گفته های بسیار دلنشین حآج آقا عالمی(روحانی گروه)
آنقدر زیبا بین الحرمین و حرم ها رو وصف میکردند که
اشک و لبخند و دلتنگی و غم ؛ همه با هم درمیان گروه غوغا میکرد!
همه اینها به کنار
در آخر
پیامکی که دل همه بچه ها رنگین کمانی کرد و لرزاند ؛ هیچوقت از یادم نمیرود!
فرستنده : حاج آقا عالمی, 4Jul ,7:30 pm
دی ماه گذشته قبل از ظهر جمعه ای خواب دیدم:
با قطار میرفتیم جهادی
نمیدونستم کجا
رسیدیم بایستگاه
نوشته بود:
مدینه!
رفتم زیارت
شب بود
رنگ گنبد پیامبر هنوز یادمه
پروژه امسال بقیع بود
ستون هارو قبل از ما زده بودند
..................................................
:)
راستی
همه بچه ها دلشون توی حیاط مدرسه روی فرش ها جامانده ! برای این گروه بی دل دعا بفرمایین
گروه جهآدی شهید احمدی روشن / تیرماه 1392
+++تولدم مبارک :)