از شیطان بدم می آمد.
حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند . و او هی گفت و گفت و گفت .
ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود .
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم .
با خودم گفتم : بگذار یک بارهم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یک بار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در جعبه کوچک عبادت را باز کردم .
توی آن اما چیزی جز غرور نبود . جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت .
فریب خورده بودم ! دستم را روی قلبم گذاشتم . نبود!
فهمیدم آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام !
تمام راه را دویدم ، تمام راه را لعنتش کردم ، تمام راه را خدا خدا کردم .
میخواستم یقه اش را بگیرم و عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و فلبم را پس بگیرم .
به میدان رسیدم . اما شیطان نبود .
آن وقت نشستم و هآی هآی گریه کردم ، از ته دل .
اشک هایم که تمام شد . بلند شدم .
بلند شدم تا بی دلی ام را باخودم ببرم ، که صدایی شنیدم ... صدای قلبم را !
***
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین ا بوسیدم . به شکرانه قلبی که پیدا شده بود ....
عرفان نظر آهاری
+ یادم باشد... هیچگاه مغرور به داشته هایم نشوم...
یادم باشد...هیچگاه دچار بیماری خود بزرگ بینی نشوم...
+راستی چندی پیش کتابی بنام خاطرات همفر رو مطالعه میکردم . که این شخص به دوستی باجوانی پرداخت که به گفتهخود
فردی بسیار گستاخ ، مغرور ، جاه طلب ، بلند پرواز و بی نهایت عصبی مزاج بود ! بنام محمد عبدالوهاب و بوسیله او پایه های فرقه ضاله وهابیت رو بنا نهاد !
+یادم باشد که خیلی خیلی باید حواسم جمع باشد...خدایا ما را هیچ وقت به حال خودمون نگذار...
همتون منو تنها گذاشتین
ولی در هر حال منزل نو مبارک بانو
ایشالا که اینجا همیشه اوضاع بر وفق مرادتان باشد ..
چشم . حتما بیادت هستم
توهم منو دعا کن عزیزم