من خیلی عادی هستم!

راه میروم ؛

نگاه میکنم ؛

حرف میزنم ؛

اما 

نمیدانم چرا

دیوانه وار فقط فکر تو در ذهنم تداعی میشود...!

وتر الموتور...دردانه خدا

 

میخری مرا؟؟!!

 

 

تمام زندگی این روزهایم شده ورق زدن خآطرات روزهای با تو بودن...

از تو نوشتن..

از تو خواندن...

با آنهمه ناپاکی که در وجود من است و حتی تو هم از آن رنج میبری

غرق شده ام در عظمت تو ...

 

ارباب

این روز ها همه از کربلا حرف میزنند

از شما آقا 

دیگر توان ندارم...نمیتوانم تحمل کنم دوری و دلتنگی شما را

میدانم که زیارت به حضور جسم نیست به حضور قلب است...

میدانم که زیارت به لیاقت است

میدانم که باید دعوتنامه داشته باشم

میدانم که چوب خطم پر است و با اینهمه گناه جایی در حرم یار ندارم

اما

مثل کودکی شده ام که سرسام آور زار میزند و پا به زمین میکوبد

و شما را میخواهد

خب حق دارد...

این روزها همه به دیوانگی ام میخندند...و محال میپندارند عزیمت مرا به دیار عشق

بیا و این بار هم کریمانه و خیلی نامحسوس مرا در لیست زائران اربعینت بگذار

من به معجزات تو ایمان دارم...

[ آبرویم را بخر...نگذار رسوای عالم شوم : (  ]